محل تبلیغات شما



اصلا یادم نمیاد تا کجا گفتم حتی توان اینو ندارم که برم بخونم بیام ادامه بدم ولی خب این دفعه یه کم می خوام راجع به خودم بگم شاید خیلی سخت باشه ادم بخواد همه شخصیت خودشو تفسیر کنه زیر و رو کنه برای کسایی که نمی شناسه راستش من برای کسایی که می شناسم حرف نمی زنم من یه ادم کاملا احساساتی در عین حال منطقی یعنی همه چی رو زیر و رو می کنم منطقی حرف می زنم منطقی فکر می کنم اخر هم احساسی تصمیم می گیرم عاشق میشم وابسته میشم حتی ممکنه التماس کنم برای حفظ کردنش ولی از
نمیدونم باید از اسم های مستعار استفاده کنم یا واقعی ولی خب فکر کنم توضیحاتم در مورد زندگیم حتی در حد خلاصه یه تایم زیادی رو بخواد اول تو این قسمت یه سری مطالب می نویسم برای معرفی خودم و خانواده ام خب اسمم که مشخصه اسم خودم پریساست، نیمه دوم 67 دنیا اومدم، بچه اول خونواده ام هستم، دیپلم ریاضی دارم بنا به شرایطی که تو زندگیم بود نتونستم وارد دانشگاه بشم پدرم یه فرهنگیه( معلم) یه مادر خانه دار دارم. یه خواهر و دو برادر از خودم کوچیکتر که جز داداش کوچیکه که
گاهی انقدر تو فشار روحی هستم میگم کاش واقعا یکی کنارم بود کسی که حضورش بهم ارامش بده بدون ترس دوسش داشته باشم اصلا فقط باشه یه رابطه ی دوستی ولی باشه ولی این روزا می ترسم حتی از یه رابطه ساده ی دوستی حس می کنم همه عالم دارن دنبال یه نشونه می گردن که ثابت کنن من زن خرابیم می دونی دردناکتره وقتیه که برگردن بگن 12 ساله می دونیم این کاره ای نگهت داشتیم به پدرت برگردن توی دادگاه بگن خیلی زوره دلم پره ازشون انصاف نبود بعد از این همه ابرو داری انصاف نبود الانم یه
زندگی جریان داشت و من با جریان این زندگی خودم رو حرکت میدادم هر روز عاشق تر هر روز بیشتر دوسش داشتم زندگی می کردم حس می کردم داشتنش یعنی اوج ارامش حس می کردم وقتی که تو زندگیم باشه تمام کم و کاستی هایی که تا حالا داشتم تمومه نه به شغلش اهمیت دادم نه به درامدش تنها چیزی که این وسط به نظرم مهم بود عشق بود همیشه فکر می کردم دوست داشتن می تونه منو به تمام خواسته هام برسونه ولی این یه اشتباه بزرگ بود ازم از عشق از روستایی بودنم سو استفاده کرد.
شاید سوالات یه بهونه ای شد بنویسم از روزهایی که حتی شاید کسی ندونه یا شاید فقط در حد یه خاطره گذری باشه براشون از بچگی پدر و مادرم همیشه دعوا داشتن یعنی همیشه ها منم می شستم گریه می کردم بابام خیلی عصبی بود عصبانی میشد دیگه نمیدونست داره چیکار میکنه البته خدا رو شکر خوب شده الان خیلی زود ذهنم درگیر روابط دختر و پسری شد و خودمو بین این مسائل دیدم عین خلا هر کی نگام می کرد فکر می کردم دوسم داره کلا می شستم برای خودم خیال بافی می کردم از زندگی همیشه هم یه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها